امام غریب
یا غریب الغربا
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||
نمیدانم چرا از او خوشم نمی اید همیشه یک حالت تنفر نسبت به او داشتم.سعی میکردم هیچ وقت با او روبرو نشوم.ریشه ی این کینه از ان روزی پیدا شد که اقاعلی بن موسی رضا برای امامت و هدایت مردم برگزیده شد. روزی در حالی که اقا از کنارم میگذشت ومن هم به خاطر حضور دوستانم جرات گفتگو با او را پیدا کرده بودم از ایشان خواستم تا با یکدیگر پیرامون مسایل اعتقادی بحث گفتگو کنیم.مدتی بحث بطول انجامید اما من قانع نشدم وقتی اقا از جلسه خارج شد از دوستم تمیم که دنبالم بیاید. تمیم گفت عبدالله کجا میروی. گفتم اقا را تعقیب میکنیم. مدتی دنبال ایشان رفتیم.او همچنان کوچه های شهر را پشت سر میگذاشت و هر کسی به او میرسید سلام میکرد و احترام مینمود تا سر انجام به حومه ی شهر رسید وصحرا نمایان شد.ما همچنان زیر افتاب بودیم و مراقب اقا.ناگهان نوزاد اهویی از لابلای درختچه های بیابان ظاهر شد.حیوان زیبایی بود.به این سو و ان سو میجهید و بسیار چست وچابک بود.بدنش زیر نور خورشید با رنگ طلایی اش میدرخشید و چشم هر بیننده ای را به خود خیره میکرد.با چشمان درشت خود وقتی به ما نگاه میکردصمیمیت و صفا از ان میبارید.با اشاره ی اقا حیوان به سوی او دوید انقدر جلو رفت تا کنار او قرار گرفت.اقا با دستان پر مهرش بر سر و روی اهو دست میکشید و حیوان را نوازش میکرد.انگاه اهو را به دست خدمتکارش سپرد. ما کمی نزدیکتر شدیم تا بتوانیم بهتر صحنه رامشاهده کنیم.وقتی اهودر دست خدمتکار قرار گرفت شروع به لرزیدن کرد بدنش مثل بید میلرزید و تلاش میکرد از دست خدمتکار بگریزد و به صحرا باز گردد.در این موقع اقا پیش رفت وما نفهمیدیم که چه گفت.اما اهو مثل موقعی که در کنار مادرش قرار میگیرد ارام شد.انگاه اقا برگشت و ما را غافلگیر کرد و گفت ای عبدالله هنوز هم تو ایمان نیاورده ای.گفتم سرورم اکنون به شما ایمان اوردم.تو واقعا همان سفیر خداوند برای هدایت مردم هستی.من از گذشته خود پشیمانم و دیگر کینه و نفرتی از شما به دل ندارم.امیدوارم مرا ببخشید.سپس اقا رو به اهو کرد و گفت ای اهو برو نزد مادرت. اشک از چشمان اهو جاری شد منظره ی رقت انگیزی بود.اقا مشغول پاک کردن اشک ها بود.او همچنان که با دستمالش انها را پاک میکرد به من گفت ایا میدانی که این اهو چرا میگرید.من و دوستم هر هر دو گفتیم خیر شما بگویید. اقا گفت این اهو میگوید وقتی من در صحرا مشغول چریدن بودم و شما به من اشاره کردید ارزویم این بود که شما مرا قربانی کنید و از گوشتم استفاده کنید و حالا که مرا رها کردید غمگین شدم.
نظرات شما عزیزان: |
قالب های نازترین جوک و اس ام اس زیباترین سایت ایرانی جدید ترین سایت عکس نازترین عکسهای ایرانی بهترین سرویس وبلاگ دهی وبلاگ دهی LoxBlog.Com
<-PollItems->
|